باید می شکستم
تا عشق
به مسلخ تکرار نرسد
و درد
کوه شانه هایت را
به گودال ترحم
نسپارد
اینجا
نه تو بردی و نه من
تنها من باختم
رسم این پنجره ها نیست
که به روی درختان باز شوند
اینجا
عرف درختان
سکوت است
و سکونت
در انتهای شیرازه شریر آسفالت و سیمان
دلم
عجیب هوس بیابان
و بیابانی شدن می کند
بهشت من
پنجره اي ست
كه تو
مقابلش نشسته اي
چشمانت زیباست
و زیباتر از آن
دنیایی که برایم ساخته اند
حکایت زیبایی ست
سخنانی که
بر شیشه مات پنجره هایی نوشتم
که غبار نبودنت را
بر خود داشتند
و زیبا تر از آن
دلی که
نبودنت را
بهانه ی غزلی کرد
که آخرین غزل شاعر در شب مرگ
لقب یافت
قهوه هايت
بوي شيريني گرفته
شايد
نگاهت را
در فنجان ريخته اي
دستانت را به من بسپار
تا اين درخت
در زمهرير زمستان
بهار را
ميهمان چشمانت كند
نمي توان پرستشت نكرد
كه از بابل تا حجاز
هزاران سال
سايه چشمانت را
به سجده افتاده اند
دنياي من
آسماني است
كه عظمتش را
ستاره چشمانت رقم مي زند
هرآنچه پنجره, تصویر چشم های تو را
به قاب های دل خویش میهمان کردند
کبوتران سپید امیدواری من
بر آسمان خیال تو آشیان کردند
دو چشم مست تو در وقت خواب و بیداری
مرا به خاک نشاندند و نیمه جان کردند
به شوق دیدن صبح سپید روی تو بود
که شهر را پر از اندیشه ی اذان کردند
.: Weblog Themes By Pichak :.