اسیر وسوسه شهر ها مشو بانو
غزل میان دو دست لطیف دهکده هاست
خدا بزرگی خود را به عشق مدیون است
و عشق در سبد خالی فلک زده هاست
جنون
مسافتی ست
از چشمان تو
تا دل من
گیسوانت را به باد بسپار
من سلیمانی هستم
که ملکم
در دستان باد می چرخد
من شاعر نیستم
فقط چندوقتی
به وصف چشمان تو نشسته ام
مرگ من
آغازیست بر زیستن
و دیباچه ایست
بر تولدم
شاید چشمان تو
در خواب مرگ مرا دریابد
شهر من
سیاهی چشمان توست
که خورشیدش را
در مشرق لبت می جوید
من
شبیه من نیستم
به حادثه ای می مانم
که شهری را ویران می کند
اگر چشمانت
یک دم دلش را بلرزاند
دیگر شعر هم آرامم نمی کند
وقتی چشمانت
در قاب روی دیوار
تقلای زندگی ام را
به نظاره نشسته اند
و تو آن سوی دیوار
در آغوش دیگری
خنده هایت را
نثار لبی دیگر می کنی
تو رفتی
و من شاعر شدم
یا تو زود رفتی
یا من دیر جنبیدم
من
هنوز هم به تو معتادم
اگر نگران منی
تو ترکم کن
.: Weblog Themes By Pichak :.