از وقتی رفته ای
هوای دلم ابریست
چه کرده ای با ابر چشمم
که دیگر نمی بارد
نمی گویم برگرد
دست کم
بارانی بفرست
این جنگل در آتش تو سوخت
برای داشتنت تقلا میکردم
چه می دانستم
که تو برای نداشتنم
بیش از من می کوشی
نگران رفتنت نیستم
فقط
ورق هایم کهنه شده اند
فال هایشان
قابل اعتماد نیست
با چشمانت
روانه عدمم کردی
و با بوسه ات
از نیستی نجاتم دادی
اینجا جنگ بودن و نبودن است
و مسئله ما
هنوز هم بودن تو
و نبودن من است
چشم های تو
سودای رهایی ام را باطل می کند
ومن
مبهوت آن دستم
که تصویر عشقت را
بر قاب قلبم دوخت
سخنانت
بوی عشق می داد
و تو
بوی دروغ
وقتی که آمدی تب بودن شروع شد
تو آمدی درون من و من شروع شد
این مرد اعتراف خودش را نوشته است
هر چیز بود با تو، تو یک زن شروع شد
در تنگنای زندگیم ضربه های عشق
دیوار را شکست و پریدن شروع شد
«من مرغ کور جنگل شب بودم»و تو باز
در چشم من نشستی و دیدن شروع شد
یک دم تمام جاده به پای تو صف کشید
رفتی به سوی مقصد و رفتن شروع شد
با رفتنت دوباره به پایان رسیده ام
مانند این غزل که به مردن تمام شد.
پ.ن: مصرع درون گیومه از مرحوم نادرنادرپور است
اینجا خدا به مرگ گرفتار می شود
با عشق مثل یک پشه رفتار می شود
اینجا حکومتی است که شیطان زعیم اوست
با حکم او خدا به سر دار می شود
اینجا بشر به بازی تقدیر و سرنوشت
سرگشته حول محور پرگار می شود
اینجا به لطف فاجعه دیوار زندگی
بر روی قلب سوخته آوار می شود
اینجا تمام هستی شاعر نگفتن است
هر واژه در گلو خسک و خار می شود
اینجا تمام آینه ها بی تبسمند
نفرت نصیب آینه تار می شود
اینجا حقیقتی است که در خواب رفته است
شاید به یمن عشق تو بیدار می شود
.: Weblog Themes By Pichak :.